عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

اتفاق تلخ

                                                                       ديروز با هم رفته بوديم بيرون تو دوچرخه سواري ميكردي بابا گفت يكم بريم پارك من گفتم اونجا شلوغ ميشه بيا يه جاي خلوت بود اونجا وايسيم تو يكم دوچرخه سواري كني ولي بعدد گفتم باشه هر جايي ميگين بريم ديگه  رفتيم پارك و ما نشستيم ر...
31 خرداد 1397

عيد فطر

  خداي عزيزم خودت ميدوني كه هيچ ماهي رو قدر رمضان و هيچ كاري رو قدر روزه گرفتن دوست ندارم خيلي ماه خوبي بود و چقدر هم زود گذشت شكر   ...
30 خرداد 1397

شب هاي قدر

خداي عزيزم در اين روزها و شب ها بيشتر قدرت رو ميدونيم و به خاطر همه داده و نداده هاي از روي حكمتت تو رو شاكريم                                                                                              از خداي خوبيها براي همه عزيزانم و دوستاي گلم كه به وبلاگم سر ميزنند و نظر لطف به من حقير دارن طلب زندگي سرشار از عشق و سلامتي ميكنم خدايا هواي همه ي آدم هاي خوب رو داره اين ماييم كه هر لحظه از...
16 خرداد 1397

تفريحات رادوينيم

                                             رادويني عاشق توت فرنگي هست و يه عادتي كه بهمن باعثش شد اين هست كه تو بعد اين كه غذات رو خوردي بدو بدو ميري سر فريزر و بستني ور ميداري و تند تند ميخوري و بعد ميگي يكي ديگه و بعد يكي ديگه ي ديگه و تفريح اصليت هم شده دوچرخه سواري و توپ بازي كردن يعني از صبح كه پا ميشي فقط فكرت ميمونه پيش دوچرخه ت امروز ظهر كه ميخواستم بخوابونمت ياد يه خاطره اي افتادم به تو كه گفتم داشتي از خنده از حال ميرفتي طوري كه يه ربع تموم يا بيشتر خنديدي يكسر خاطره اين بود كه خاله ...
13 خرداد 1397

مادر

                                                                امشب وقتي داشتم ميخوابوندمت ياد شير دادنهام به تو افتادم چه حس غم انگيزي داشتم وقتي ميدونستم كه دارم براي آخرين بار بهت شير ميدم آخه من به تو از دو سال و دوماهت كه بود شير گرفتن رو شروع كردم ولي باور كن انگار دوست داشتم هميشه بهت شير بدم خلاصه الانم كه ماشالله اين دوره رو پشت سر گذاشتي(چون خيلي به شير خوردن وابسته بودي و واقعا نميتونستي دل بكني)و من خيلي دلم برات ميسوخت و مجبوري اين كار رو كردم بخدا خوب مادر ي...
11 خرداد 1397

حال و هواي كودكي

بنام خالق زيباي هستي چند روز پيش بود كه مهمون بوديم و سر سفره ي افطار بهمن دير كرده بود خونه ي مامان جون بوديم تقي به شوخي گفت كه آخه بهمن كجاست منم گفتم رفته بود خونه ي مامانش اينا النه كه بياد تقي گفت بذار بياد من ميدونم بهش چي ميگم رادوين داشت خوب گوش ميكرد وقتي كه حرف هاي تقي تموم شد يهو با صداي بلند گفت كه تو چيكار باباي من داري منيم بابامي قوتدالاما اگه با باباي من كاري داشته باشي ميدم قره كيشي ببرتت خلاصه خونه رفت هوا و همه با تعجب داشتند ميخنديدند و به رادوين خان بابت حمايتي كه از باباش كرده بود آفرين ميگفتد                                ...
9 خرداد 1397
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد