بدون عنوان
واي خداي من ديروز يه پدري از ما تو در آوردي تو يه ساعت 10 سال پير شدم من
بردمت واسه سنجش بينايي دكتره اومد تو چشمت قطره انداخت نميدونم از چي ترسيدي كه به زور فقط ميخواستي از اتاقش بيرون بري واقعن كه روز خيلي سختي داشتيم آخر سرم نذاشتي با دستگاه چشات رو معاينه كنه مجبور شديم دست از پا درازتر برگرديم خونه
چه گريه ها هم كه اونجا نكردي من كه آخر شب اونقدر اعصابم به هم ريخته بود كه داشتم از حال ميرفتم
در هر صورت خدا به خير بگذرونه ديگه هر روز بهتر از ديروز
خدا ميدونه چطور تو ميخواي بري مدرسه
خدايا خودت كمكم كن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی