حال و هواي كودكي
بنام خالق زيباي هستي
چند روز پيش بود كه مهمون بوديم و سر سفره ي افطار بهمن دير كرده بود خونه ي مامان جون بوديم تقي به شوخي گفت كه آخه بهمن كجاست منم گفتم رفته بود خونه ي مامانش اينا النه كه بياد تقي گفت بذار بياد من ميدونم بهش چي ميگم رادوين داشت خوب گوش ميكرد وقتي كه حرف هاي تقي تموم شد يهو با صداي بلند گفت كه تو چيكار باباي من داري منيم بابامي قوتدالاما اگه با باباي من كاري داشته باشي ميدم قره كيشي ببرتت خلاصه خونه رفت هوا و همه با تعجب داشتند ميخنديدند و به رادوين خان بابت حمايتي كه از باباش كرده بود آفرين ميگفتد
و بيرون هم كه ميري اين ماشينهاي بازي هستن اسمشون رو هم نميدونم ولي تو ازشون سير نميشي و هميشه اذيتمون ميكني بابتشون
با گرمتر شدن هوا و بازي كردن هاي بچه ها تو بيرون نگه داشتن تو هم خيلي سختتر شده اينجا چند تا دوست پيدا كردي وقتي ميبيني اونا دارن دوچرخه سواري ميكنند خودت رو ميخواي پرت كني بيرون كه منم ميرم