ثبت خاطرات به صورت فشرده
سلام
بعد از مدت خیلی طولانی یه سر اومدم اینجا رفتم به بقیه وبلاگ ها سر زدم و دیدم که همه ماشالله مشغولند و تنها تنبل نی نی وبلاگی ها منم و یه 5-4 ماهی میشه که هیچی برات ننوشتم با وجود اینکه صبح تا شب چه ها که نمیشه و یا بهتره بگیم نمیکنی
22 بهمن ماه یه جشنی از طرف فرهنگسرا ترتیب داده شده بود که رفتیم و تو اول به خاطر نقاشیت و بعدا به خاطر برنده شدن تو مسابقه طناب کشی برنده شدی و جایزه گرفتی
و خودتو شکل ببر کردی
جشن خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت
تو روز مادر هم جش داشتند و یه کمدین که تو صدا و سیما هم هست ولی من نمیشناختمش به اسم محمود کریمی رو آورده بودند و اون داشت استندآپ کمدی میکرد ولی تو هی گیر داده بودی که میخوام برم مسابقه شرکت کنم و اذیت میکردی تا دست آخر خدا خیرشون بده که یه مسابقه ترتیب دادند و تو رفتی و شرکت کردی مسابقه بشین پاشو بود با کلی بچه که هیچ کدوم هم برنده نشدند
بعد که زمستون بود و برفش و سرماش و کریسمسش
اینم همون کمدین ها که با دوستت اسرا عکس انداختند
یه روز که من دندونپزشکی بودم خاله جون ترو برد خونشون و بلوز سلدا وقتی همسن تو بود رو پوشونده بود چون بلوزت تو کیف من جا مونده بود تو خیلی اون بلوز رو دوست داری و بعضی وقتها گیر میدی که تو خونه تنت کنم و دست ور دارم نیستی که عکسمو بنداز
تا اومدیم رسیدیم به خونه تکونی و عید و خرید و شلوغ پلوغی تو این وسط هم تو مریض شدی تب کرده بودی دهنت آفت زده بود دوباره سینه ت چرک داشت که رفتیم دکتر و اسپری داد و تو چنان از این اسپری ها میترسیدی که میگفتی اگه اینا رو بزنی دهنم کنده میشه و کلی گریه میکردی و بعد زدنشون بدنت بلکل عرق میشد خلاصه خیلی سر این اسپری ها اذیت شدی تا اینکه یه روز که رفتیم خونه ی مامان جون سلدا گفت وای چقدر خوبن مهسا از اینا به من هم بزن تو اونجا بود که ترست ریخت و بعد اون دیگه دوست داشتیشون ولی اونا هم آلرژی دادند بهت و خیلی بابتشون اذیت شدی چون از سرفه دیگه حالت بد میشد و اونقدر سرفه ها و آفت های دهنت نذاشت چیزی بخوری و وقتی هم که دلت میخواست و میخواستی یه چیزی بخوری از دهنت در میاوردی و هیچی جز چایی و آبمیوه و آب و شیر نمیتونستی بخوری چهارشنبه سوری بود دیگه اونقدر سرفه کردی که یه لحظه هم بند نمیشد سرفه ت مجبور شدیم ببریم پیش تزریقاتچی یه آمپول بود عمو ناصر میگفت واسه سرفه بچه ها خوبه با تقی دایی بردیم زدیم و تقی و همه که فکر میکردیم تو نمیذاری و از آمپول میترسی با دیدن واکنش تو نسبت به آمپول و اینکه گفتی چقدر خنده داره از خنده غش کرده بود تا رسیدیم به عید و باز سرفه ها و اشتهای تو خوب نشده بود تا بالاخرهیه شب به دایی تقی که بیرون بود گفتم واست داروی گیاهی بخره چون عید بود و همه مغازه ها هم تعطیل بود رفته بود نمیدونم از کجا بعد کلی معطلی چند تا داروی گیاهی گرفته بود که بعد چند بار دادن اونها سینه ت خوب شد و الحمدلله اشتهات هم رو به بهبود رفت
اینم از تیپ عیدت
اینم عکست با نیما خان پسر عمه ی بزرگت
در ایام عید مامان جون اینا رفتند قم و اصفهان
و رسیدیم به سیزده به در که رفتیم خونه مامان جون و از اونجا عصری یه دوری زدیم جون هوا خوب نبود نتونستیم جای دوری بریم چون سیل همه جا رو برده و چشم همه ترسیده و هوا هم مناسب نبود
عکسات با السا