عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

ثبت خاطرات به صورت فشرده

1398/1/18 19:41
نویسنده : mahsa
408 بازدید
اشتراک گذاری

                                            

                                    

سلام

بعد از مدت خیلی طولانی یه سر اومدم اینجا رفتم به بقیه وبلاگ ها سر زدم و دیدم که همه ماشالله مشغولند و تنها تنبل نی نی وبلاگی ها منم و یه 5-4 ماهی میشه که هیچی برات ننوشتم با وجود اینکه صبح تا شب چه ها که نمیشه و یا بهتره بگیم نمیکنی

22 بهمن ماه یه جشنی از طرف فرهنگسرا ترتیب داده شده بود که رفتیم و تو اول به خاطر نقاشیت و بعدا به خاطر برنده شدن تو مسابقه طناب کشی برنده شدی و جایزه گرفتی

  و خودتو شکل ببر کردی

جشن خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت

تو روز مادر هم جش داشتند و یه کمدین که تو صدا و سیما هم هست ولی من نمیشناختمش به اسم محمود کریمی رو آورده بودند و اون داشت استندآپ کمدی میکرد ولی تو هی گیر داده بودی که میخوام برم مسابقه شرکت کنم و اذیت میکردی تا دست آخر خدا خیرشون بده که یه مسابقه ترتیب دادند و تو رفتی و شرکت کردی مسابقه بشین پاشو بود با کلی بچه که هیچ کدوم هم برنده نشدند

بعد که زمستون بود و برفش و سرماش و کریسمسش

اینم همون کمدین ها که با دوستت اسرا عکس انداختند

یه روز که من دندونپزشکی بودم خاله جون ترو برد خونشون و بلوز سلدا وقتی همسن تو بود رو پوشونده بود چون بلوزت تو کیف من جا مونده بود تو خیلی اون بلوز رو دوست داری و بعضی وقتها گیر میدی که تو خونه تنت کنم و دست ور دارم نیستی که عکسمو بنداز

تا اومدیم رسیدیم به خونه تکونی و عید و خرید و شلوغ پلوغی تو این وسط هم تو مریض شدی تب کرده بودی دهنت آفت زده بود دوباره سینه ت چرک داشت که رفتیم دکتر و اسپری داد و تو چنان از این اسپری ها میترسیدی که میگفتی اگه اینا رو بزنی دهنم کنده میشه و کلی گریه میکردی و بعد زدنشون بدنت بلکل عرق میشد خلاصه خیلی سر این اسپری ها اذیت شدی تا اینکه یه روز که رفتیم خونه ی مامان جون سلدا گفت وای چقدر خوبن مهسا از اینا به من هم بزن تو اونجا بود که ترست ریخت و بعد اون دیگه دوست داشتیشون ولی اونا هم آلرژی دادند بهت و خیلی بابتشون اذیت شدی چون از سرفه دیگه حالت بد میشد و اونقدر سرفه ها و آفت های دهنت نذاشت چیزی بخوری و وقتی هم که دلت میخواست و میخواستی یه چیزی بخوری از دهنت در میاوردی و هیچی جز چایی و آبمیوه و آب و شیر نمیتونستی بخوری چهارشنبه سوری بود دیگه اونقدر سرفه کردی که یه لحظه هم بند نمیشد سرفه ت مجبور شدیم ببریم پیش تزریقاتچی یه آمپول بود عمو ناصر میگفت واسه سرفه بچه ها خوبه با تقی دایی بردیم زدیم و تقی و همه که فکر میکردیم تو نمیذاری و از آمپول میترسی با دیدن واکنش تو نسبت به آمپول و اینکه گفتی چقدر خنده داره از خنده غش کرده بود تا رسیدیم به عید و باز سرفه ها و اشتهای تو خوب نشده بود تا بالاخرهیه شب به دایی تقی که بیرون بود گفتم واست داروی گیاهی بخره چون عید بود و همه مغازه ها هم تعطیل بود رفته بود نمیدونم از کجا بعد کلی معطلی چند تا داروی گیاهی گرفته بود که بعد چند بار دادن اونها سینه ت خوب شد و الحمدلله اشتهات هم رو به بهبود رفت

اینم از تیپ عیدت

اینم عکست با نیما خان پسر عمه ی بزرگت

در ایام عید مامان جون اینا رفتند قم و اصفهان

و رسیدیم به سیزده به در که رفتیم خونه مامان جون و از اونجا عصری یه دوری زدیم جون هوا خوب نبود نتونستیم جای دوری بریم چون سیل همه جا رو برده و چشم همه ترسیده و هوا هم مناسب نبود

عکسات با السا

پسندها (7)

نظرات (4)

مامان آیسلمامان آیسل
18 فروردین 98 22:59
سلام همشهری عزیزم....سال نو مبارک...همیشه به خوشی و گردش
mahsa
پاسخ
خیلی ممنونم از لطفتون💐
مامان صدرامامان صدرا
18 فروردین 98 23:36
به به اقا رادوین گل 😚
سال نو مبارک 🌼🌹🌸سال خوبی داشته باشی دوستم❤
mahsa
پاسخ
خیلی ممنون💐
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
19 فروردین 98 7:21
سال نو تون مبارک. 😘
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
19 فروردین 98 9:38
🌹🌹🌹
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد