روز مادر98
دیروز روز مادر بود و من و رادوینی بعد این که رادوین از مهد اومد رفتیم خونه ی مامان جون قبل از ما سلدا و آسی رفته بودند و وقتی با تقی حرف زدیم گفت که میاد دنبالمون ما هم عجله ای حاضر شدیم و با این که کلی ترافیک بود ولی خیلی خوش گذشت و بعد اینکه رسیدیم هی داشتیم با هم همفکری میکردیم که چه کادویی بخریم و به جایی نمیرسیدیم منم گیر داده بودم به تقی که یه گونی هویچ بذار من بخرم هم واسه رنده کردن و هم واسه آب هویچ چون بابا جون میخواست ولی کو گوش شنوا بعد از ظهر قرار شد با آسی بریم بیرون و تا قبل از اومدن مامان جون کادو بگیریم بیرون بودیم و به هر چی نگاه میکردیم یا من میگفتم نه یا آسی میگفت نه خلاصه داشتیم مغازه وسایل برنزی رو نگاه میکردیم و تصمیم بر این شد که یه چیز دکوری بگیریم یهد دیدیم تقی پشت سرمونه با ماشین من و آسی خیلی خوشحال شدیم سریع بهش گفتیم که یالله بیا هم دنگ تو بزار هم اینکه نظر بده ببینیم چی بخریم تقی هم گفت بیاین بریم بگم ما رو برد تو یه مغازه و اونجا یه اسب برزنزی که مامان جون پسند بود رو انتخاب کردیم بعد از مغازه اومدیم بیرون و یه میز گردی تشکیل دادیم و بعد از کلی مشورت و خنده و شوخی من و آسی رفتیم و همومنو خریدیم مامان جون که از قبل میدونست که ما اومدیم خونشون وقتی میاد خونه در رو که باز میکنه میبینه که هیچ کس نیست طفلی فکر میکنه ما قایم شدیم میره همه جا رو میگرده که اینها حتما همگی با هم میان بیرون و جیغ و هورای همیشگی که میبینه واقعا انگار کسی نیست بیرون که بودیم زنگ زد به تقی و اونم گفت که همه با همیم و داریم میایم خونه خلاصه اینکه کادوش رو خیلی پسندید و شوخی شوخی میگفت که ان شالله سال دیگه بهتر از اینو بیارین چون سال قبل هم من و آسی جا دستمالس رو میزی برنزی خریدیم امسالم قسمت همون اسبه بود که مامانی حسابی دوستش داشت
خدا رو شکر هر چی بگم بازم کمه دیروز خیلی خیلی خوش گذشت خدایا مرسی💓