عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

مادر

1400/4/6 18:34
نویسنده : mahsa
369 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خداوند مهربان

یک شعر از ایرج میرزا خوندم خوشم اومد انگار وصف حال خودم بود تو این پست این شعر رو میذارم

پسر رو قدر مادر دان که دایم

کشد رنج پسر بیچاره مادر

 

برو بیش از پدر خواهش که خواهد

تو را بیش از پدر بیچاره مادر

 

زجان محبوب تر دارش که دارد

زجان محبوب تر بیچاره مادر

 

از این پهلو به آن پهلو نغلتد

شب از بیم خطر بیچاره مادر

 

نگهداری کند نه ماه و نه روز

تو را چون جان به بر بیچاره مادر

 

به وقت زادن تو مرگ خود را

بگیرد در نظر بیچاره مادر

 

بشوید کهنه و آراید او را

چو کمتر کارگر بیچاره مادر

 

تموز و دی تو را ساعت به ساعت

نماید خشک و تر بیچاره مادر

 

اگر یک عطسه آید از دماغت

پرد هوشش زسر بیچاره مادر

 

اگر یک سرفه بی جا نمایی

خورد خون جگر بیچاره مادر

 

برای این که شب راحت  بخوابی

نخوابد تا سحر بیچاره مادر

 

دو سال از گریه روز و شب تو

نداند خواب و خور بیچاره مادر

 

چو دندان آوری رنجور گردی

کشد رنج دگر بیچاره مادر

 

سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی

خورد غم بیشتر بیچاره مادر

 

تو تا یک مختصر جانی بگیری

کند جان مختصر بیچاره مادر

 

به مکتب چون روی تا  باز گردی

بود چشمش به در بیچاره مادر

 

وگر یک ربع ساعت دیر آیی

شود از خود به در  بیچاره مادر

 

نبیند  هیچکس  زحمت به دنیا

زمادربیشتر بیچاره مادر

 

تمام حا صلش از زحمت این است

که دارد یک پسر بیچاره مادر

قدر مامانهاتون رو بدونین نعمت های بی همتای خدای مهربان فرشته های قلبمون خدا همه ی مادر ها رو سلامت نگهشون داره انشالله

شعر مادر ایرج میرزا و شعر طنز مادر از ایرج میرزای امروزی : 

گویند مرا چو زاد مادر به دهان گرفتن آموخت

شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست

ایرج میرزای قرن ۲۱

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت

شب ها بر ِ تـلـویـزیـون تا صبــح بنشست و فـیـلـم دیدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های جدید، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب و روز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت

پسندها (11)

نظرات (6)

زهرا‌بانوزهرا‌بانو
7 تیر 00 13:04
خیلی شعر های قشنگی بودن خاله جون
mahsa
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم💜
مامان صدرامامان صدرا
10 تیر 00 14:04
بسیار زیبا 👌👌😍😍😍
mahsa
پاسخ
فدای شما خیلی ممنون عزیزم💜
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
10 تیر 00 17:50
مثل همیشه عالی بود👏👏🌹🌹
mahsa
پاسخ
💜💙💚

12 تیر 00 17:41
خیلی زیبا بودن خاله جون ☆☆
mahsa
پاسخ
چشماتون قسنگ می بینه عزیزم💜
مامانیمامانی
14 تیر 00 20:40
خیلی زیبا بود👌
mahsa
پاسخ
خیلی ممنون💜
نرگسنرگس
11 مرداد 00 12:06
عالی !!!!
mahsa
پاسخ
😘
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد