عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

بدون عنوان

سلام عسلي من رادوين خان و كاراي روزمره ايشون... از همون اول صبح كه پاميشي وقتي اسم صبحانه رو ميبرم اولين چيزي كه به ذهنت ميوفته بيرون رفتنه انگار از خونه مون اصلا خوشت نمياد بعد با كلي زور و زحمت و نگه داشتن لقمه تو دهنت و خواهش هاي پياپي من واسه قورت دادن لقمه و اصرارهاي تو براي رفتن به بيرون و مجبور كردن من به پوشوندن لباسات تازه رفتن ما بيرون هم كلي خاطره ست وقتي يه بچه اي رو بيرون ميبيني بايد به زور هم كه شده يه بوسي چيزي ازش بگيري يا حداقل بايد بذاره تا نازش بكني والا كارش با كرام الكاتبينه و يه دست كتك مفصل از تو ميخوره حالا رفتيم مثلا به قول خودت تاب تاب عباسي هر كي كه اونجا بخواد بعد تو تاب بخوره ديگه بايد پير بشه چون رفتنت ...
30 ارديبهشت 1396

بدون عنوان

بعد از مدت نسبتا طولاني سلام آقا رادوين گلم روزها رو مثل برق و باد ميگذرونيم خدا رو شكر ميكنم كه با بزرگتر شدنت راحت تر ميتونيم زبون هم رو بفهميم گر چه تو هر روز يه كشف تازه داري كه با اداهات و شلوغ بازيهات حسابي باباي منو در آري ولي خوب تجربه بهم ديگه كم كم ثابت كرده كه با هر روز بزرگتر شدن بچه ها بعضي از عادت هاي اونا شايد به كلي عوض ميشه طريقه نشستنت تو اين روزها هم شده اين كه البته براي من خيلي آزار دهنده هست و براي تو......  ...
12 ارديبهشت 1396

شب یلدا

رادوین کوچولو شب یلدای سومت رو هم پشت سر گذاشتی دیشب حسابی آتیش سوزوندی و خلاصه همراه آب و هوای سرد این روزها تو هم کولاک کردی بازیگوشی شلوغ کاری داد و فریاد و شکستن بشقاب و ..... تو این سودا هم قند خوردنت هم که شده قوز بالا قوز  در هر صورت شب خیلی خوبی داشتیم  و یلدا خوش گذشت ...
1 دی 1395

ماجراهای من و رادوین

سلام زبل خان کوچولو این مدت اونقدر شیطونی و شلوغ بازی در آوردی که هر کی که من رو میبینه میگه ماشالله چقدر پسرت شلوغه خلاصه به قول معروف هر روز شلوغتر از دیروز چند روز پیش تو مراسمی که تو خونه دایی من بودی اونقدر شیطونی کردی که دیگه من وقتی تو رو میدیدم قایم میشدم ماجرای زدن بچه های از خودت بزرگتر هم که تمومی نداره و هر کی که به چشمت آلاجا بولاجا میاد یه جوری حالشو جا میاری .ماجرای زدن اون پسر 10 -12 ساله یادم اومد که حسابی حال عمو ناصرت گرفته شده بود و مامان جون اولش از خنده روده بر شده بود و آخر سر هم فشارش رفته بود بالا یا خنده های بابا جون که به تقی گیر داده بود که نخند شب عاشوراست اونوقت وقتی که ماجرای تو و عمو ناصر و اون پسر توپول...
11 آبان 1395

بدون عنوان

سلام آقا کوچولو مسئله از شیر گرفتن تو خیلی سخت بود و تو هم به هیچ وجه کوتاه بیا نبودی خلاصه بعد از یک ماه تلاش من تونستم به کمک تلخک در نهایت تو رو راضی کنم که دست از سر من بیچاره برداری راستش پری شب یه ساعتی به خاطر این ماجرا گریه کردی طوری که من بازم کوتاه اومده بودم و بهت میگفتم باشه بیا شیر بخور ولی انگار طعم تلخک حسابی کار خودش رو کرده بود و تو حتی لب نزدی آخرش هم اونقدر گریه کردی که ساعت یک و نیم شب خوابت برد ولی خدا رو شکر عادت کردی و دیشب رو خوب گذروندی   ...
4 مهر 1395

بدون عنوان

رادوین عزیزم سلام این مدت اتفاقات خوشایند و بعضا ناخوشایندی رخ دادن که باعث شدن فرصتی برای مطلب گذاشتن اینجا رو نداشته باشم به هر حال تولد دو سالگیت گذشت و ما باید آماده میشدیم که یه چیزایی که تا به حال بهشون بی توجه بودیم رو یه طور دیگه اصلاحشون کنیم یکیش مئله از شیر گرفتن تو که به حق کار خیلی سختی هستش و ما تا حالا بدم پیش نرفتیم و میشه گفت که 80 درصد ماجرا حله ولی خوب کتمان هم نمیشه کرد که واسه اون 20 درصد دیگه تو اصلا راه نمیدی و تا الانشم در موردش مصممی ولی خوب ایشالله که خدا کمک کنه تا تو بتونی دل بکنی اما میمونه مسئله پوشک که فکر نکنم به این راحتیها دم به تله بدی آخه چند روز پیش حدود 1 ساعتی بدون پوشک بودی و تو این مدت 6 بار کار...
22 شهريور 1395

بدون عنوان

                                                عشقم عاشقتم فقط اینو میتونم واسه احساسم نسبت به تو بیان کنم                     ...
2 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد